اهورااهورا، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

اهورا , عشق مامان

زندگی زیباست

۲۲ تیر

عزیزم توی ایم مدت از ۴تیر تا امروز خیلی تغییر کردی ، خودت غلط میزنی و برمیگردی البته دوباره نمیتونی برگردی رو پشتت. حرف میزنی کلی ، دیروز خونه عمه سوسن بودیم اونقدر حرف زدی و دلبری کردی که همه غش کردن ، فردا موقع واکسنت هست و سعی میکنم استرس نداشته باشم . عشقم روز به روز شیرینتر میشی و خودت رو بیشتر تو دلمون جا میکنی مرد کوچولوی من. ...
22 تير 1398

تولد آنا مینا

سلام پسر عزیزم ، یه ماه میشه که به وبلاگت نیومدم چون خیلی درگیر تو هستم ، نه اینکه فکر کنی خدای نکرده مریضی چیزی هستیا ! نه ! همینطوری از صبح تا شبم با تو پر شده و مشغول تنظیم عادتهای خواب وبیداری وساعات شیر خوردن تو و وووواز همه بیشتر نگهداری از تو در زمانهای بیداریت هستم که بیشتر اوقات بغلم هستی و ده هفته ای هست که تو بغل مینشونمت . من قربون قد وبالای تو برم ،وزن سه ماهگیت ۶کیلو وقدت۶۲ بود. دو سه روزی هست که با صدای بلند اصوات خیلی زیبا و دلنشین درمیاری .مخصوصا دقایق اخر شیر خوردن که با هم حسابی اختلاط میکنیم و من غش میکنم . امروز هم تولدت انا مینا بود .تو هم رو پشتت خوابیده با لگد کمرت رو از زمین بلند میکردی و خودت رو عقب حل میدادی !،چن...
5 تير 1398

مریضی و مهمونی اقاجونی

سلام و سلام و سلام اهورای من . همین دم رو هم غنیمت شمردم تا خاطره ای نوشته باشم والا من که اصلا سمت دفتر خاطراتم نمیتونم برم ، بیشتر یا نه ، تمام وقتمو با تو میگذرونم، امروز از صبح خوابهای یه ربع یه ربع کردی و پاشدی، رو زمین نمیموندی همش گریه کردی که بغلت کنیم. جونم برات بگه از پنجشنبه بعدازظهرهم که من خونه مامانی برای شام دعوت بودیم ،گلاب به روت اسهال و استفراغ بودم ، بابات هم نبود ، نصفه شب هم هلیا استفراغ کرد و صبحوامین جون خواهرتو برد درمانگاه با انا مینا به هردوتاشون سرم زدم،ازیه طرف ائل ای هم اسهال بود ،ماهم از اون گرفته بودیم،، دیگه امروز که شنبس اصلا بی حال بودم ، غذا نمیتونستیم بخوریم و خلاصه .... تو هم از امروز بغلی شدی و خوابت هم...
4 خرداد 1398

مرد کوچک

سلام مرد کوچیک،الان یازده شبه،اومدم کنارت بخوابم دیدم مثل فرشته ها خوابیدی،امروز تو برای رشد به من نیاز داری، و یه روز من برای مراقبت به تو نیاز پیدا خواهم کرد، پسر عزیزم ، هنوز روال عادی زندگیمو پیدا نکردم، هنوز ساعات خواب و بیزاری تو تنظیم نیست،هنوز وقتی بیداری زیاد من نمیتونم به کارهام برسم و کنارت میمونم، به هلیای عزیزم نمیتونم برسم ،الهی قربونش برم ، تا میاد یه کم باهات بازی کنه ،درسته یه چند دیقه ای بازی میکنی،لبخند میزنی و دهانت رو باز میکنی و صدا درمیاری ولی زود خسته میشی وگریه میکنی یاشیر میخوای یا وقت خوابته و هلیا هم کلافه میشه... ولی یه روز یه مرد بزرگ میشی و مثل یه کوه پشت خواهرت میمونی و همدیگرو تو زندگی حمایت میکنید ....
27 ارديبهشت 1398

واکسن دو ماهگی

عزیزم صبح واکسن دوماهگیت رو زدیم فقط چند لحظه گریه کردی و بعد با شیرخوردن اروم شدی. قدت ۶۱شده، دورسر۴۰، ولی وزنت ۵۲۰۰ که باید ۵۵۰۰میشد، گفتن دوباره ۶خرداد ببرم برای وزن کشی، مطمینم تا اون موقع جبران میکنیم کمبود وزنتو . ...
23 ارديبهشت 1398

پایان دوماهگی

E. Ena: عزیزم امشب اخرین روز دوماگیته و فردا صبح میریم برای واکسن، بابا امروز صبح رسید از رشت ، دقیقا این ساعتا بود که اسفند ماه کیسه اب ترکید و تو به دنیا اومدی، فرداش روز خوبی داشتم پس مطمینم که فردا هم روز خوبی خواهد بود و تب نخواهی کرد عزیزم ...
23 ارديبهشت 1398

یک ماه و بیست و پنج روزگی

E. Ena: عزیزم امروز ۱ماه و بیست و پنج روزه هستی ، از دیروز تغییر زیادی کردی، توی جای خودت ، میمونی و بازی میکنی ،البته زمان کم، و بعد خودت با کمک پستونک میخوابی، چقدر شیرینه این تغییرات تو ، که هر روزت با روز دیگش متفاوته. الان مثل فرشته هاوخونه انا رو مبل خوابیدی ، گاهی هم یه تکون میخوری ... عزیزم الان هنوز ساعت ۴ظهره و از صبح چرتهای کوچیک زدی و پا شدی .قیافت هم اموروز تغییر کرده ...
17 ارديبهشت 1398

14اردیبهشت

E. Ena: عزیز دلم . امروز هم گذشت و تو داری کم کم جون میگیری. امروز با مهناز یهوسر دراومدم بیرون ولی با استرس زیاد. ، نمیدونم چرا اینقدر ضعیف شدم ولی همچنان دارم با خودم میجنگم و این استرس رو که ممکنه تو هم ضعیف باشی از خودم دور میکنم ، قربون شکل ماه تو که میدونم تو قوی هستی ، منم قول میزم مبارزه کنم و تو یه پسر سالم قوی و جوندار و پر قدرت باشی و شیرمن اونقدر عالی و قویت بکنه که نگو و نپرس الان مثل یه مرد کنارم خوابیدی و ایل ای هم اتاق بغلی با خاله، وای ایل ای داره دندون درنیاره و خیلی بیتابی میکنه و.... ...
14 ارديبهشت 1398

48 روزگی

سلام پسر نازنینم امروز ۴۸ روزه شدی و من ۶ روزه که درگیر گریه های تو بودم ، نازنینم یهویی سیستمت خورد بهم از وقتی دکتر داروهایی برای نفخ شکمت داد، بیدار نمیموندی ، شیر زیاد نمیخوردی،خوابت هم از تنظیم دراومده بود فدات شم،تا بالاخره از دیروز بهت دارو ندادم و خدا رو شکر امروز تنظیم بدی . پدرت هم بالاخره امروز بعد از این همه روز که کنارمون بود ، رفت سرکارش ، بیچاره دیگه واقعا خسته و کلافه شد ... خیلی خیلی زحمت کشید تو این مدت ... راستی عکسای اتلیه رو گرفتیم برای یک ماهگیت ... ...
11 ارديبهشت 1398