اهورااهورا، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

اهورا , عشق مامان

زندگی زیباست

بازگشت به سرکار بعد از ۷ماه

سلام دلبندم نمیتونم بگم چطوری ولی گذشت . روزهای زیبا ولی سخت ولی لذت بخش با وجود تو تا امروز سپری شد. مرخصی ۹ ماه من جور نشد و من از صبح ۲۴ ام میرم سرکار، پرستار خانم زارعی از سرماه میاد و این. چند روز رو. نمیدونم چطوری سپری کنم . نگران هستم ولی مطمئنم خوب پیش میره همه چی برای خونه دوربین گذاشتم که خیالم هم راحت باشه. امروز واکسن ۶ماهگیت رو هم زدیم. خدا رو شکر تا الان مشکل خاصی نداشتی .تا یه ساعت پیش هم تبریز بودیم 😋😋😋 و حال توهم خوب بود.
24 شهريور 1398

۷ مرداد

الهی بمیرم ، خاطره امروز رو نتونستم ننویسم. دیروز امین بعد از سه هفته رفت رشت دنبال کارش چون سه هفته بود به خاطر سفر وان اینجا بود بله ۲۹مرداد به همراه شکوف اینا،طیبه خانم و م.حمیرا رفتین و ۲مرداد برگشتیم. مامان اینا هم دیروز رفتن سلماس ، ما سه تا تنها موندیم. امروز عصر دراومدیم بیرون هوا خوری با کالسکه ، کمی خرید کردیم و برگشتیم . ساعت ۹ونیم اینا بود ، اهورا همچین خسته بود که من رو تخت کمی نازش دادم که برم پستونک و ترانه مورد علاقش رو بیارم که بخوابونمش که یهو دیدم زیر بوسه های من مثل یه فرشته خوابش برد . و چشاش رو بست . دیگه من فقط غش کردم براش ... ...
7 مرداد 1398

۲۲ تیر

عزیزم توی ایم مدت از ۴تیر تا امروز خیلی تغییر کردی ، خودت غلط میزنی و برمیگردی البته دوباره نمیتونی برگردی رو پشتت. حرف میزنی کلی ، دیروز خونه عمه سوسن بودیم اونقدر حرف زدی و دلبری کردی که همه غش کردن ، فردا موقع واکسنت هست و سعی میکنم استرس نداشته باشم . عشقم روز به روز شیرینتر میشی و خودت رو بیشتر تو دلمون جا میکنی مرد کوچولوی من. ...
22 تير 1398

تولد آنا مینا

سلام پسر عزیزم ، یه ماه میشه که به وبلاگت نیومدم چون خیلی درگیر تو هستم ، نه اینکه فکر کنی خدای نکرده مریضی چیزی هستیا ! نه ! همینطوری از صبح تا شبم با تو پر شده و مشغول تنظیم عادتهای خواب وبیداری وساعات شیر خوردن تو و وووواز همه بیشتر نگهداری از تو در زمانهای بیداریت هستم که بیشتر اوقات بغلم هستی و ده هفته ای هست که تو بغل مینشونمت . من قربون قد وبالای تو برم ،وزن سه ماهگیت ۶کیلو وقدت۶۲ بود. دو سه روزی هست که با صدای بلند اصوات خیلی زیبا و دلنشین درمیاری .مخصوصا دقایق اخر شیر خوردن که با هم حسابی اختلاط میکنیم و من غش میکنم . امروز هم تولدت انا مینا بود .تو هم رو پشتت خوابیده با لگد کمرت رو از زمین بلند میکردی و خودت رو عقب حل میدادی !،چن...
5 تير 1398

مریضی و مهمونی اقاجونی

سلام و سلام و سلام اهورای من . همین دم رو هم غنیمت شمردم تا خاطره ای نوشته باشم والا من که اصلا سمت دفتر خاطراتم نمیتونم برم ، بیشتر یا نه ، تمام وقتمو با تو میگذرونم، امروز از صبح خوابهای یه ربع یه ربع کردی و پاشدی، رو زمین نمیموندی همش گریه کردی که بغلت کنیم. جونم برات بگه از پنجشنبه بعدازظهرهم که من خونه مامانی برای شام دعوت بودیم ،گلاب به روت اسهال و استفراغ بودم ، بابات هم نبود ، نصفه شب هم هلیا استفراغ کرد و صبحوامین جون خواهرتو برد درمانگاه با انا مینا به هردوتاشون سرم زدم،ازیه طرف ائل ای هم اسهال بود ،ماهم از اون گرفته بودیم،، دیگه امروز که شنبس اصلا بی حال بودم ، غذا نمیتونستیم بخوریم و خلاصه .... تو هم از امروز بغلی شدی و خوابت هم...
4 خرداد 1398